جماعت کثیری در شام گرد هم آمده بودند. امام محمد باقر(ع) تازه از پیش هشام بلند شده بود و هشام، کلی سئوال از ایشان پرسیده بود و امام، به بهترین شکل ممکن پاسخش را داده بود. وقتی بیرون آمد و آن جمعیت کثیر را دید، از نگهبان پرسید: این ها کیستند؟
نگهبان پاسخ داد: این ها قدیسان و رهبان نصاری اند. سالی یک بار دور عالم ترین شان جمع می شوند و مسائل خود را از او می پرسند.
امام محمد باقر(ع) نزد آن ها رفت و سر و روی خود را با پارچه پوشاند تا شناخته نشود.
عالم ترین علمای نصرانی آمد به روی تخت و چنان پیر بود که چشم هایش با موهای بلند ابروها پوشیده شده بود. نگاهی به جمعیت انداخت و متوجه حضور امام شد. از او پرسید: تو از مایی یا از امت محمد؟!
امام پاسخ داد: از امت محمدم.
پرسید: از علمای ایشانی یا از جهال شان؟
- از جهال ایشان نیستم.
- من از تو سئوال کنم یا تو می پرسی؟
- تو سئوال کن!
پیرمرد عالم رو به سایرین گفت: عجیب است که مردی از امت محمد می گوید که من از او بپرسم. پس پرسید: ای بنده خدا بگو ببینم کدام ساعت است که نه شب است و نه روز؟
امام پاسخ داد: ما بین طلوع فجر است.
- از کدام ساعت هاست؟
- از ساعات بهشت است و در این ساعت، بیماران ما به هوش می آیند، و دردها ساکن می شوند و کسی که شب خوابش نبرده، در این ساعت به خواب می رود. و حق تعالی این ساعت را در دنیا موجب رغبت رغبت کنندگان به سوی آخرت گردانیده، و از برای عمل کنندگان برای آخرت، دلیل واضح ساخته. و برای انکارکنندگان که عمل برای آخرت نمی کنند، حجتی گردانیده.
پیرمرد نصرانی گفت: راست گفتی... . و اما بگو از آن چه اهل بهشت می خورند و می آشامند اما بول و غائطی ندارند، نظیر آن در دنیا چیست؟
- جنین در شکم مادر می خورد و از او چیزی جدا نمی شود. نصرانی گفت مگر تو نگفتی از علمای امت محمد نیستی؟
- من گفتم از جهال ایشان نیستم.
- خب بگو از آن چه شما ادعا می کنید که در بهشت هر چه از میوه ها بخورند، باز هم میوه ها به همان حالت اول می مانند، آیا نظیری در دنیای ما دارند؟
حضرت فرمود: نظیر آن در دنیا چراغ است که اگر صد هزار چراغ از آن بیفروزند، نور آن کم نمی شود؟
پیرمرد، نصرانی مدام سئوال پشت سئوال می پرسید تا امام محمد باقر(ع) را که در آن لحظه هنوز نمی شناختش، تسلیم کند و شکست بدهد. اما امام پاسخ های محکم و متقنی می داد که نصرانی، شگفت زده می شد.
پس از مدتی پیرمرد برخاست و گفت: از من داناتری را آورده اید که مرا رسوا کنید؟! به خدا سوگند تا این مرد در شام است، من لب به سخن باز نمی کنم. هرچه می خواهید از او بپرسید. (تاریخ چهارده معصوم، علامه مجلسی)
مأمون، خلیفه عباسی، از جایی عبور می کرد. سرراهش کودکانی سرگرم بازی بودند و امام جواد(ع) نیز در بین آنان به چشم می خورد. همه کودکان با دیدن مامون گریختند؛ جز امام جواد(ع). مأمون پرسید: «تو چرا فرار نکردی؟!»
امام پاسخ داد: « خطایی نکرده ام که بابت آن بگریزم. راهت هم تنگ نیست تا لازم باشد کنار بروم. هر جا می خواهی برو!»
مأمون پرسید: « تو کیستی؟!»
امام جواد(ع) فرمود: « من محمد پسر علی پسر موسی پسر جعفر پسر محمد پسر علی پسر حسین پسر علی بن ابی طالب (ع) هستم.»
مأمون پرسید: از دانش ایشان چه بهره داری؟
فرمود: «از اخبار آسمان ها از من بپرس»
مامون خداحافظی کرد و رفت در حالی که یک باز شکاری در دست داشت و آن را در آسمان ها رها ساخت و پس از ساعتی ماهی صید کرد و آورد.
در مسیر بازگشت از امام جواد (ع) پرسید: « از اخبار آسمان ها چه می دانی؟»
امام فرمود: «پدرم از پدرانش از پیامبر خدا و او از جبرئیل و او از خداوند نقل می کرد که میان آسمان و هوا فضایی است که امواجش در تلاطم است و در آن ابرهای متراکمی است که بعضی ماهیان با آن بالا رفته اند و با شکم هایی سبز رنگ در آن زندگی می کنند؛ و پادشاهان با بازهای شکاری آن ها را صید می کنند تا علماء را بیازمایند!»
مأمون گفت: « تو و پدر جد و پروردگارت راست گفتید» (بحارالانوار، ج5، ص 65، ح 13)
در مجلسی که بنی عباس با اجازه مأمون برای آزمایش مقام علمی امام جواد (ع) برگزار کرده بودند.
یحیی بن اکثم بزرگ ترین قاضی آن روزگار برای مناظره حضور داشت.
امام جواد (ع) نیز در حالی که نه سال بیش تر نداشت وارد مجلس شد و در جایگاه مخصوصی که به سفارش مأمون برایش درست کرده بودند نشست و گروه های مختلف مردم نیز در مجلس حضور داشتند.
یحیی بن اکثم پرسید: «آیا امیرالمؤمنین (مأمون) اجازه می دهد که از ابوجعفر (امام جواد (ع)) سئوالی بپرسیم؟!»
مأمون گفت از خودشان اجازه بگیرد.
یحیی از امام پرسید: « به من اجازه سئوال می دهید؟»
امام جواد (ع) فرمود: « بپرس»
یحیی پرسید: « حکم شخص محرمی که حیوانی را صید کرده و کشته چیست؟
امام جواد (ع) فرمود: « این صید را در منطقه حَرَم کشته است یا در خارج از حرم؟ حکم کشتن صید را می دانسته یا نمی دانسته؟ عمداً کشته یا غیر عمد؟ شخص محرم، آزاد بوده یا بنده؟ کودک بوده یا بزرگسال؟ بار اولش بوده یا سابقه داشته؟ حیوان کشته شده، پرنده بوده یا خیر؟ کوچک بوده یا بزرگ؟ آیا شخص محرم به کارش اصرار دارد یا پشیمان است؟ صیدش را در شب کشته یا در روز؟ آیا شخص، در احرام عمره بوده یا در احرام حج؟»
یحیی بن اکثم که از این همه تقسیم بندی جا خورده بود، عجز و درماندگی در صورتش پیدا شد و زبانش به لکنت افتاد. همه حضار متوجه درماندگی اش شدند و مجلس به پایان رسید. وقتی فقط عده کمی از خواص ماندند، مأمون از امام جواد (ع) پاسخ قسمت های مختلف پرسش های او را خواست و امام یک یک آن ها را پاسخ دادند.
(بحارالانوار، ج 50، ص 74 تا 78، ح 3، منتهی الامال)